نیما و مهد کودک
الان یه هفتهای میشه که نیما رو گذشتم مهد
به اندازه یه سال انگار ازش دور شدم هر روز با گریه کردنش و نارضایتی واسه رفتن به مهدش منم گریه کردم
این چند رو وقتی سپردمش به مربی از نگاهش التماس بغل کردن و جدا نشدن رو دیدم
این چند روز سخت گذشت .....سخت
فکر نمیکردم نیما مهد رو نپزیر چون از دیدن آدمهای جدید سر ذوق میومد
زود دوست میشد و با خنده هاش همه رو به خنده مینداخت
ولی الان اصلا نمیخنده ذوق نمیکنه و من رو مقصر میدونه و بامن دعوا میکنه و عصبانیه
از مربیش چیز بدی ندیدم ولی وقتی بغلش میره میزنتش ...
۲ روز اول خیلی شاد بود واسه همه بازی در میاورد طوری که مربیها و مدیر مهد از راحت پذیرفتنش خوش حال بودن ولی از روز سوم مخالفتها شروع شد....
چه کنم که ناچارم پسرم
اصلا خودم از این همه عذابت راضی نیستم ولی مجبورم
مجبور
امیدوارم زودتر این دوران بگذره و تو کنار بیایی با این موضوع .....من هم همین طور به اندازه تو من هم عذاب میکشم