ماجراهای نیما 2
در ادامه داستان یک روز نیما حکایت به این قراره که....
بعد از کلی کلنجار با پازل راهیه دیگه ای واسه سرگرم شدن پیدا نمی کنی و میری سر وقت توپ هندوانه ایت میگیری و باهاش سرگرم میشی و هی پرت می کنی هوا و بازی می کنی
از هر جایی شده پیداش می کنی میزنی زمین تا بره اسمون
و خوشحال از اینکه باهاش بازی می کنی
ولی اینام تو رو راضی نمی کنه و برق چشات و خنده رو لبات نشون از یه شیطنت دیگه داره اونم...
اسلیپر بیچاره منه
که با خشانت تمام میای از پام درش میاری
و با تکنیک پرتاب کردن معروفت اونو جلو پاهات میذاری تا واسه چند لحظه تجربش کنی
و قدم بر میداری ...
و قدم قدم قدم میری
و مثل چارلی چاپلین می شی وقتی تو پاهات می کنی
و در کنار توپت می خوایی یه امتحانی هم داشته باشی که ایا می تونم شوتش کنم
هه هه زهی خیال باطل ....می خواستم امتحانتون کنم
و باز اینا تو رو راضی نمی کنه و به سراغ کامیونت میری
میاری تا
ودر پایان هم یه سواری اساسی از ما شینت می گیری و به قول خودت قان قان می کنی
و کنترل تلوزیون رو میاری تا واست اهنگ بزنم ولی خودت دوست داری روشنشون کنی و درست هم این کارو انجام می دی
و این دل مشغولی های یه روز سرد زمستونی نیما کوچولوم بود