نیمانیما، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

نیما پسری

برف بازی تو سرمای پلور

  بعد از بارش برف سنگین تو اخرای زمستون ما تصمیم گرفتیم که نیما رو ببریم برف بازی ولی چون برفای تهران به خاطر گرم شدن روز بعد از بارش برف در حال اب شدن بود من و بابایی تصمیم گرفتیم ببریمش یا پیست ابعلی یا پلور واسه همین جمعه 18 اسفند بعد از خوردن یه صبحانه مفصل حدود ساعت 11 صبح به سمت پلور حرکت کردین واقعا دیدنی و جذاب بود همه جا پوشیده از برف و سفید سفید بود ساعت 12.30 بود که به پلور رسیدیم و بعد از خریدن عسل شروع کردیم برف بازی نیما اول فکر می کرد برف هم مثل اب هست و باید شیرجه بزنه واسه همین هی خودش رو پرت می کرد تو کپه برفا و یخ زده بود اوایلش به زور دستکش دستش بود ولی تا برفا به دستکشش چس...
6 فروردين 1392

تب و بیمارستان و روزهای اخر سال

اخر سال 91 خیلی بد گذشت نیما از روز 4 شنبه 23 اسفند بی دلیل تب می کرد و این حالت تو روز خوب می شد و شبا دمای بدنش اونقدر بالا می رفت که نه تنها استامینوفن نه دیازپام و پاشویه هیچ کدوم جواب نمی داد تا اینکه این وضعیت تا روز شنبه به حالت خطر ناکش در اومد و باعث شد تو اون بوحبوهه فشار کار اخر سال یه شب بیمارستان کودکان طالقانی بستری شد و با حالت لرز به بیمارستان بردیمش بماند که من با پرستار بیمارستان دعوام شد که چقدر بی مسئولیت  به موضوع مریضی و تب واکنش نشون می دادن و بعد از کلی معطلی به پزشک کشیک معرفی کردن و اوضاع نابسامان تب نیما و اینکه منم از شنبش تا ساعت 8 شب سر کار بودم داشتم دیونه می شدم شب تا صبح بالا سر نیما ...
6 فروردين 1392

گذری به گذشته

نیما 6 ماهه نیمای 8 ماهه نیمای 10 ماهه نیمای 12 ماهه نیمای 14 ماهه طبیعت گرد   نیمای 16 ماهه نیمای 18 ماهه نیمای 20 ماهه   و نیمای حاج اقا در حال سخنرانی ...
3 بهمن 1391

دو یار قدیمی

    این عکس رو نمی دونم از کجا و کی گرفتم اصلا من گرفتم یا کس دیگه ای ولی فکر می کنم واسه زمانیه که هوای تهران الوده بود و نیما رو 2 تا هفته پشت سر هم بردیم پیش مامانینا و کلی به همشون خوش گذشت و نیما هم مثل بچه های فهمیده بدون اینکه اعتراضی کنه و انگار اصلا مال این خونه و خانواده هست میموند پیششون و کلی لپ گلی شده بود وقتی رفتیم دنبالش  صبحا با مامان بیدار میشد و با هم صبحانه مفصل رو بروی تلوزیون می خوردن بعد با هم میرفتن حیاط مامان سبزی خوردن می چید ونیما هم تو حیاط واسه خودش می چرخید بعدش ناهار می خوردن و خواب بعد از ظهرو عصر با اومدن بابا با هم می نشستن میوه می خوردن اونم از نوع انار ...
3 بهمن 1391

ماجراهای نیما 2

در ادامه داستان یک روز نیما حکایت به این قراره که.... بعد از کلی کلنجار با پازل راهیه دیگه ای واسه سرگرم شدن پیدا نمی کنی و میری سر وقت توپ هندوانه ایت میگیری و باهاش سرگرم میشی و هی پرت می کنی هوا و بازی می کنی از هر جایی شده پیداش می کنی  میزنی زمین تا بره اسمون   و خوشحال از اینکه باهاش بازی می کنی ولی اینام تو رو راضی نمی کنه و برق چشات و خنده رو لبات نشون از یه شیطنت دیگه داره اونم... اسلیپر بیچاره منه که با خشانت تمام میای از پام درش میاری و با تکنیک پرتاب کردن معروفت اونو جلو پاهات میذاری تا واسه چ...
29 دی 1391

ماجراهای نیما

این روزا عاشق این شدی که پازل هایی رو که رستوران بهت هدیه میدن رو ولو کنی رو زمین و از سر ولو پلو کردنشون  هر سری چند تاش به پاهات می چسبه و باهاشون راه میری یه بار متوجه شدم که یه پازل رو ورداشتی و به زور داری به کف پات می چسبونی تا راه بری باهاش و هر کاری می کنی نمی چسبه بعد از کلی کلنجار رفتن موفق شدی و هر بار که می افتاد می اومدی سراغ من که واست بچسبونم نمی دونم چرا این کار شده سرگرمیت و مدام سعی می کنی که حین راه رفتن از پات جدا نشه ولی ...... اینم پایان تلاش زیادت که پازل  هی کنده میشه  و تواصرارت بیشتر و این کار برا...
27 دی 1391

نیمای 21 ماهه

    وقتی عاشق مداد و وسایل خاله ایدا میشی و حس نقاشی بهت دست می ده    با خوشحالی به مداد رنگیا و رابیتس  بازی می کنی انگار تمام دنیاته و مشغول نقاشی می شی           ...
27 دی 1391

نینیه جدید خانواده مامان افسانه

یه نینی دخملیه جدید به خانوادمون اضافه شده لیانا جونم شب کریسمس به دنیا اومد و کلی اون شب به ما استرس داد فکر نمی کرد که من انقدر منتظر اومدنش باشم ....هی ناز کرد ..هی ناز کرد عمه جون از ساعت ١٢ رفت بیمارستان ولی خانم خانما ١١ شب به دنیا اومد دیگه اخرا همه به جای اینکه خوشحال باشن استرس داشتن و عصبانی بودن و کسی هم به من محل نمی داد ولی بعد ازکلی اضطراب این دخمل عمه  ما به دنیا اومد و ما کلی خوشحال شدیم هورا          اینام عکسای نینی ما که شب اول به دنیا اومدن   ...
27 دی 1391

یه شام حسابی

خلاصه بابا مهدی بعد کلی در رفتن از شام دادن به مناسبت های مختلف تو دو تا شب متفاوت به ما و مامان عفت و مامان افسانه اینا شام  دایی شدنش و تولد لیانا خوشگله رو داد وای اونم چه شامیییییییییییییییی اوممممممممممممممممممممممممممممممممممم خوشمزه و عالی به من یکی که خیلی خوش گذشت من و مامان عفت زودتر از همه اماده شدیم   وای چقدر به به که باب به مناسبت نی نی داده چه مزه ای داره منو مامانی     و اینم بابا مهدی که ما مهمونش بودیم     ...
27 دی 1391

20 ماهگی و خاطرات خوش

  گاهی یک نفر را آنقدر دوست داری ... آنقدر برایش می میری ، که ناخوشایند ترین چیزهایش در نظر دیگران ، در چشم تو و برای تو ، خوشـــــایند ترینِ خوشایند هاست . حالا برای من ، تو شده ای نفر دوم از همان نفر ات ... می دانی مرا چه شد تا برایت بنویسم ؟! بوی مطبوع تنِ چند روز حمام نرفته ات ! بوی خودِ خود تو ، بی هیچ کِرم و شامپو و لوسیونی . بوی عرقت ...   راستش را بخواهی ، مست شدم ، مُردم ! آنقدر که دلم می خواهد یک شیشه بیاورم ، تمامش را یک جا ، در آن بریزم و نگه دارم . برای روزهای نـ بودن ، دور بودن ، کم بودن ... برای روز مبادا (بر گرفته شده از وبلاگ یکی از دوستان خوبم http://mydearchild.persianblog.ir/ &nbs...
10 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نیما پسری می باشد