نیمانیما، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره

نیما پسری

و باز هم پلور

و باز هم پلور این دو هفته گذشته هم ما رفتیم پلور اولین هفتش رو خونهٔ مامانی بابا جون رفتیم که دائیه بابا واسم از رودخونه ماهی‌ گرفت من خوردم جای همه خالی‌ خیلی‌ خوش مزه بود و اینکه بعد غذا هم یه مقدار پیاده روی کردم تو حیات و حمامه آفتاب گرفتم کلی‌ بهم مزه داد در پایان هم موقع برگشتن دوستم نیوشا جون اومد به دیدنم اونم با خانوادش با منم با بابایی و مامانی کلّ پلور رو بهشون نشون دادی ولی‌ نتونستیم با هم عکسی بگیریم خیلی‌ خوش گذشت بهم چون خودم تو حیات مامانی راه میرفتم         هفته دومش هم رفتیم خونه مامان بزرگ خودم اونجا ...
1 مرداد 1391

یه گردش دست جمعی‌ در خمه

  ۲ هفته پیش رفته  بودیم یه مرتع حفاظت شده به نم خمه خیلی‌ جای بکر و تکی‌ بود همیشه ابتدای راهش رو با یه کپه از خاک می‌بندن تا ماشین‌ها وارد نشن ولی‌ اتفاقی‌ اون روز باز کردن تا یه گروه فیلم برداری از اون منطقه فیلم بگیرن فوق‌العاده زیبا بود به ما که همگی‌ خوش گذشت مخصوصا نیما که غلط میزد تو سبز ها هوا خیلی‌ سرد بود نیما قبل از رفتن مجهز شده  عکس دست جمعی‌ با خاله‌ها ...
26 تير 1391

دشت شقایق

  این عکس‌های ۴ هفته پیش نیماست که به دشت شقایق پلور تو دامنه دماوند رفته بودیم دلم نیومد از این همه قشنگی‌ خدا که نیما اولین بار بود میدید عکس نگذارم خیلی‌ کوتاه بود ولی‌ فوق‌العاده زیبا بهشتی‌ بود که می‌‌شد روی زمین دیدش     ...
26 تير 1391

این روزهای شلوغ پلوغ من و نیما

سلام بعد مدت‌ها روز نوشت نیما رو می‌خوام بنویسم از وقتی‌ برگشتم سر کار دیگه وقتی‌ واسه نوشتن نمی مونه من و نیما حدود ساعت ۴ خونه ایم تو راه کلی‌ با هم حرف می‌زنیم البته فقط من صحبت می‌کنم و نیما فقط ‌ها ها می‌کنه یا خیلی‌ حرف بزنه بلند بلند داد می‌زنه بابا ما ما طوری که آدمای اطرافمون میشنون و لبخند بهش میزنن اونم مثل سران و سلاطین لم داده به پشتی کلاسکش و با غرور همه رو نگاه می‌کنه بعد از اینکه میرسیم خونه آب و میوه می‌خوریم من میام سر وقت لب تاب و نیم نیم هم مشغول بازی می‌شه نصفه‌های بازی دیگه شارژ هر دومون خالی‌ می&z...
22 تير 1391

زیارت امامزاده داوود

دیروز ما رفتیم دد بابایی ما رو برد به زیارت امامزاده داوود فکر نمی کردم اینقدر راهش طولانی باشه اینقدر لابهلای کوه ها بالا و پایین رفتیم تا اینکه به امامزاده رسیدیم خیلی شلوغ نبود چون ما عصر رفتیم   اونقدر واسه مامانی دعا کردیم تا شاید کارش درست شه خوب شد مامانی ئاسم شیر برداشت وگرنه از گشنگی نمی دونستم چه کار کنم کل راه برگشت رو خوابیدم   ...
30 خرداد 1391

دوست جدید نیما

این دوست جدیدم محمد هست پسر خاله سمیه که هفته قبل رفته بودیم خونشون هنوز خیلی نینی هست خیلی تلاش میکنه واسه 4 دست و پا رفتن ولی فقط الان می تونه غلت بزنه همش هم من اسباب بازی هاشو میگرفتم بازی می کردم البته داداشش که 9 ماه از من بزرگتره نبود وگرنه با اون بازی می کردم ...
30 خرداد 1391

شیطنت‌های صبحگاهی و حرف جدید

امروز نیما کل صبح به هوای مهد بیدار شده بود و داشت تو چشم من انگشتشو فرو میکرد که چرا خوابیدی بیدار شو دیگه.... من هم که خسته از شب قبل بودم و هم اینکه چون عمه مژگان می‌خواست برگرده اضطراب خواب موندن نشو داشتم،خوب نخوابید بودم به خاطره نیما بلند شدم ،اونم ساعت ۷.۱۰ دقیقه پیش خودم گفتم‌ای باید از سه شنبه هم دیگه واسه سر کار از ۶ بیدار شی کجای کاری خلاصه نیمنیمک سر صبحی‌ با گفتن و تکرار کردن یه حرف جدید من رو ذوق زده کرد اونم حرف "ز" بود و طبق همیشه پشت هم میگفت "ز"                       ...
25 خرداد 1391

دیدنی‌

                                                                                                               &nb...
16 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نیما پسری می باشد